
سلام دوستان❤اینم از پارت چهارم امید وارم لذت ببرید❤
یه صدای ترسناک از بیرون اومد رفتم دم پنجره دیدم یه نفر شرور شده ، کت نوار هم داشت از رو سقف خونه ها میرفت سمت شرور . یهو تیکی اومد و گفت :《زود باش مرینت الان باید تبدیل بشی 》 ( کت نوار ) داشتم میرفتم سمت شرور ک دیدم لیدی باگ داره میاد . وقتی به من رسید سلام کرد و گفت :《 سلام کت نوار 》 منم گفتم :《 سلام لیدی باگ 》لیدی باگ گفت :《بیا بریم تا شرور رو شکست بدیم🙃》و رفت منم دنبالش رفتم . وقتی به شرور رسیدیم لیدی باگ گفت :《 کت نوار آکوما تو اون دستبنده 》 یکم دقت کردم دیدم راست میگه گفتم :《 تو سر شرور رو گرم کن تا من
دستبند رو از دستش در بیارم 》 اونم قبول کرد . خلاصع با کلی دردسر شرور رو شکست دادیم ک یهو همه ی خبرنگار ها اومدن سمت ما و سوالاشونو شروع کردن ، نادیا شاماک :《شما چه کسانی هستید؟》 من گفتم :《 ما ابر قهرمان های جدید شهر هستیم و از شما محافظت میکنیم❤》لیدی باگم به نشونه ی تائید سرش رو تکون داد . ( لیدی باگ ) من و کت نوار داشتیم به سوالات خبرنگار ها جواب میدادیم ک گوشواره ی من به صدا در اومد . کت نوار تا متوجه شد به
خبرنگار ها گفت :《 ما دیگه باید بریم 》 و از من خداحافظی کرد و رفت سمت برج ایفل . منم رفتم سمت مدرسه و پشت دیوار گفتم :《 تیکی خال ها ناپدید 🐞 》تیکی گفت : 《 مرینت امروز کارت عالی بود💕 》 منم گفتم :《البته با کمک تو 😉❤ 》 و تیکی رفت تو کیفم منم شروع کردم به رفتن سمت خونه ، یکم ک رفتم آدرینو دیدم ک داشت با بادیگاردش قدم میزد . ( آدرین ) داشتم با سایمون قدم میزدم ک مرینت و دیدم ، خیلی خوشحال شدم چون ... چون من واقعا اونو دوست دارم ... اما اگه اون من و دوست نداشته باشه چی .... تو فکر این چیزا بودم ک با
صدای سرفه ی سایمون به خودم اومدم ( این سرفه نشونه ی صدا کردن آدرین بوده ) .. دیدم مرینت جلوم وایساده یکم هول شدم ولی سریع خودمو جمع و جور کردمو گفتم :《 سلام مرینت خوشحال شدم دیدمت❤ 》 مرینتم گفت :《 سلام آدرین منم همینطور 😊 》 گفتم :《 میای یکم قدم بزنیم ؟؟ 》 مرینت یکم فکر کرد و گفت :《 آره حتما 🙂 》 و شروع کردیم به قدم زدن . سایمونم با کمی فاصله از ما دنبالمون میومد . ( مرینت ) داشتیم با هم قدم میزدیم ک آدرین گفت :《 مرینت تو این ابر قهرمان های جدید شهر رو دیدی ؟ 》من یکم جا خوردم و گفتم
《 آره دیدمشون 😅 چطور ؟ 》 آدرین گفت :《 هیچی همینطوری پرسیدم 》 ک یهو موبایلم زنگ خورد ، دیدم مامانمه گوشی جواب دادم ، مامانم با عصبانیت گفت :《 مرینت کجایی 😡 》 من گفتم :《 سلام مامان دارم میام سمت خونه چیزی شده ؟😳 》 مامانم گفت :《 مثل اینکه کلا یادت رفته امروز تولده بهترین دوستته 😐 》 یهو یادم افتاد امروز تولد آلیا ست و قرار بود نینو و آدرین بیان دنبالم تا بریم و آلیا رو سوپرایز
کنیم 😱 . به مامانم گفتم :《 مامان نینو اونجاست ؟ اگه اونجاست بهش بگو بیاد سمت مدرسه من و آدرین اونجا منتظرشیم 》 مامانم گفت :《 آره اینجاست الان بهش میگم . بای 》 و گوشی رو قط کرد . من یه نگاه به آدرین کردم و با یه صدای یکم بلند بهش گفتم :《 آدرینننننننننن مگه یادت نیست امروز تولد آلیاست 😢😐 》 آدرین یکم ترسید ولی با خنده گفت :《 وای ببخشید مرینت کلا یادم رفته بود 😁😅 》
خوب دیگه تموم شد . میدونم خیلی کم نوشتم ببخشید😅❤ چالشم داریم ❤
بریم تا چالشو ببینیم❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اولا این که عاشقانه است و چرا کم نوشتی؟
دلیله خاصی نداشت
داستانم دیگه ادامه پیدا نمیکنه ک عاشقانه باشه
پارت های اول و ادامه ی داستان در این اکانت
آجی دیگه نیا تو این اکانتم
یه نفر باعث شد من از اکانتم بیام بیرون
ادامه ی داستانم رو تو این اکانت بخون